علامه مجلسی در کتاب تحفه الزائر نقل نمودهاست: «... بشار مکاری میگفت: در کوفه به حضور امام صادق(ع) رسیدم و دیدم طبقی از خرمای طبرزد برای آن حضرت آورده بودند. او به من فرمود: بیا جلو و از این خرما بخور. عرض کردم گوارا باد، قربانت گردم در راه میآمدم حادثهای دیدم، غیرتم به جوش آمده و قلبم را به درد آورده و گریه گلویم را گرفتهاست. فرمود: به حقی که به گردنت دارم بیا جلو و بخور. جلو رفتم و از خرما خوردم آنگاه به من فرمود اکنون چه حادثهای دیدی؟ گفتم: در راه میآمدم یکی از مامورین حکومت را دیدم که بر سر زنی میزند و او را به سوی زندان می برد و او با صدای بلند گریه میکرد و میگفت پناه میبرم به خدا و رسولش و به غیر از آنها به هیچ کس پناه نمیبرم.
امام صادق فرمود: چرا آن را میزد و به زندان میبرد. عرض کردم از مردم شنیدم که پای آن زن لغزیده و به زمین افتاده و (در این حین) گفته ای فاطمه(س)! خدا آنان را که به تو ظلم کردند از رحمت خود دور سازد. (ناگهان) گماشتگان حکومت با شنیدن این جمله او را دستگیر کرده و زندان بردند. امام صادق(ع) تا این سخن را شنید از خوردن خرما دست کشید و گریه کرد به گونهای که دستمال و محاسن شریف و سینهاش از اشک چشمانش تر شد و سپس فرمود ای بشار برخیز با هم به مسجد برویم و برای نجات و آزادی آن بانو دعا کنیم و از خدا بخواهیم که او را حفظ کند....»
و برای من این سوال پیش آمده که این فقط داستان یک محب فاطمه بوده که امام را اینگونه مغموم ساختهاست، وای اگر از مصیبتهای بیبی دو عالم را برای فرزندش می گفتند!